غروب آخر
غروب آخر
: غروب آن روزِ خورشید، از غروبی غم انگیزتر خبر می داد، خون فرزند پیامبر(ص) با شقایق خانه خورشید، در هم آمیخت. نسیم، سینه زنان، خبر سوختن فرزندان فاطمه (س) را به مدینه می برد و شب، سراسیمه از راه می رسید. اینک این پیکر عریان حسین (ع) است که بر رمل های دشت کربلا افتاده است؛ با هزار ستاره زخم، و دختری که به شیون افتاده است.
خیمه ها، شعله زار شده بود و شراره ها میهمان دامن کودکان بودند و کودکان، میهمانِ خارهایی که با آبله از پایشان پذیرایی می کردند. آن سوتر، تازیانه ها به نوازش یتیمان برخاسته بودند؛ و در این میانه، زینب، آن همیشه پر اندوه، چشمی به قتلگاه که بدن پاره پاره را بیابد و دستی به نوازش کودکان، تا با فرا رسیدنِ شب، ترس بر اندامشان سایه نیندازد.
آری! این دختر علی است که به قتلگاه آمده است؛ گوشه به گوشه میدان را می نگرد و ناگاه بوی گل، او را به سمت خویش فرا می خواند. با دامنی از اشک می رود و شاخ و برگ ها را کنار می زند؛ نیزه ها و شمشیرها را می گویم.
و کم کم بدنِ گل که آرام بر سجاده گرم صحرا آرمیده است، بی سر
این کشته فتاده به هامون حسین توست
این صید دست و پا زده در خون حسین توست